بهاره قانع نیا - هوا روشن و آرام بود. به نظرم از آن روزهای خوبی میآمد که آدم دلش میخواست بیدلیل برود بیرون و قدم بزند در خیابانها و کوچهپسکوچههای شهر.
گاهی هم پشت ویترین مغازهها مکث کند و به لامپهای روشن و لباسهای رنگی، کتابهای تازه از راه رسیده و عروسکهای نرم پوشالی بچهها نگاهی بیندازد و باز به راهش ادامه دهد.
کاپشنم را پوشیدم و شال بلندی را که مامان پاییز پارسال برایم بافته بود دور گردنم پیچیدم. حواسم بود زیپ کاپشن را آهسته بالا بکشم و آنقدر بیصدا کفش بپوشم که خواب بعدازظهر مامان را خراب نکنم.
همه میدانستند مامان روی خواب بعدازظهرش حساس است و اگر با صدایی بیدارشود، حتما تا چند ساعت سردرد میگیرد.
نفس عمیقی کشیدم و دستم را بهآرامی روی دستگیرهی در گذاشتم و به سمت پایین فشارش دادم. بعد آهسته به سمت خودم کشیدمش اما نفهمیدم چه شد که در با چنان جیغ کشداری باز شد طوری که وسط راه میخکوب مانده بودم ببندمش یا به باز کردنش ادامه بدهم.
هم تعجب کرده بودم هم ترسیده بودم.
صبح که مدرسه میرفتم چنین صدایی نمیداد.
چه شده بود که در عرض چند ساعت بر چنین مدار تحولی قدم زده بود؟!
برگشتم پشت سرم را نگاه کردم. هنوز مامان به صدای جیغ در واکنشی نشان نداده بود.
بعد از آنکه موقعیت را ارزیابی کردم، دوباره در را کشیدم سمت خودم.
این بار انگار استرس من و جو حاکم بر خانه روی اعصاب در اثر منفی گذاشته بود و مثل وقتهایی که آدم میخواهد کاری را درست و حسابی انجام بدهد اما برعکس خراب از آب درمی آید، چنان «قیژ» دلخراشی کرد که سریع لبم را گاز گرفتم و بهسرعت باد هلش دادم و بستم.
مثل زندانیها مانده بودم پشت در بسته!
نمیدانستم چرا از پیادهروی پاییزی شانس نداشتم!
چند دفعهی دیگر هم برایم پیش آمده بود که هر بار میخواستم ۲ قدم زیر باران راه بروم، از زمین و آسمان برایم بدشانسی باریده بود.
- ارکستر سمفونیک راه انداختی سر ظهر؟
مامان بود. بخشکی شانس! صدای در بیدارش کرده بود. حس پرندهای را داشتم که میخواسته از قفس بگریزد اما آنقدر بال بال زده و خودش را به میلههای قفس کوبیده که همه را خبر کرده است.
با خجالت گفتم: نه بابا! چه ارکستر سمفونیکی؟!
مامان نزدیک در شد و دستی به لولاهای خشکش کشید و گفت: البته با تکنوازی درجهیک در چوبی! خوشحال بودم که به هم ریختن خواب ظهرگاهی مامان او را عصبانی و سردرد نکرده بود.
مستأصل شانههایم را بالا انداختم.
مامان رفت از کابینت زیر ظرفشویی اسپری روغن را آورد و با دقت لولاها را روغنکاری کرد.
بعد، چند بار در را باز و بسته کرد.
صدای جیغهای جگرخراش در آرامتر و حالا بیشتر به نالههای شکسته در گلو شبیه شده بودند.
مامان گفت: تا تو چندبار دیگر در را باز و بسته کنی که خوب روغنها به مغزش نفوذ کنند، من هم لباس گرم میپوشم تا با هم برویم بارانگردی کنیم.
حیف از این هوا که آدم بخوابد.
لبخنـــد زدم و تــوی دلــم از اپرای در تشــکـــــر کـــردم!